Romans |
|||
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 11:26 :: نويسنده : فریبا
تولد چیزی غیر از آغاز مرگ نیست...... میشه مثل یه قطره اشک بعضیا رو از چشمت بندازی ولی هیچوقت نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با خدا حافظی بعضی ها از چشمت جاری میشه بخاطر دلت که دریاست چشمایی که تموم دنیاست همیشه از خودت گذشتی بخاطر همینکه هستی شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : فریبا
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بودباید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.بالاخره هرطور که بود موضوع روپیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! ادامه مطلب ... بیا خودمان باشیم تو حرف بزنی،من نگاه بکنم من نگاه کنم ، تو بخوانی و بعد لبخند بزنیم بر این همه دیوانگی برای انتقام از فرداهایی که برای ما نیست شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : فریبا
خوشحالم که بردم ، چون کسی رو از دست دادم که دوستم نداشت خوشحالم که باختی،چون کسی رو از دست دادی که دوستت داشت
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : فریبا
نماشگاه زده ام
بیا و تماشا کن تمام روزهای نبودنت را آه کشیده ام و با حسرت قاب گرفته ام...
دوباره آمدم با کوله باری از امید با کوله باری از شوق فردا اما تا کی به فردا باندیشم؟؟؟!!! پس سهم امروز از زندگی چیست؟ آنقدر در انتظار فردا مینشینیم که تا به خودمان می آییم دیگر فرصتی نمانده دیگر فردایی نیست چون یک عمر منتظر فردا بودیم و وقتی آمد بی صدا از کنارمان رد شد آن را ندیدیم زندگی همین است: کودکی به شوق جوانی میگذرد جوانی به شوق خوشبختی خوشبختی را نمیبینیم وقتی از کنارمان میگذرد چشم بسته به فردا
میاندیشیم و پیری از پس کوچه های تنگ انتظار و امید فردا به ما میرسد اما دیگر نه شوقی است نه امیدی فقط انتظار است انتظار آمدن مرگ پس تا دیر نشده ببین: خوشبختی را زندگی را آنرا در ثانیه به ثانیه امروز جست وجو کن که شاید فردا خیلی دیر باشد که شاید اصلا فردایی نباشد
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : فریبا
دلتنگت شده ام به همین سادگی... گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخن نگویم من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم تا این باد با دلتنگی هایم چه کند؟ آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟ و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟ یا در این شب بارانی ... بر سنگفرش کوچه های خلوت جاریش می کند... یا شاید در شبی مهتاب آن ها را به نگاه به یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد! یا شاید در نگاهی سرد در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند؟ آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟؟؟ دلتنگی هایم را به باد سپرده ام... شاید این باد دلتنگی مرا در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمزمه کند! بگذار برایت بگویم که امشب سخت دلتنگت هستم...!
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : فریبا
تو که آمدی عاشقی برایم پر معنا تر از گذشته و کلام دوست داشتن مقدس تر از همیشه شد و داستان لیلی و مجنون برایم واقعی تر از قبل... تو که آمدی تنهایی به عزا نشست، غم سفر کرد و قلبم به استقبال عشق رفت... وقتی تو آمدی ساحل دریای دلم پر از مروارید و صدف شد و دیگر در کنار ساحل تنها نبودم و تو نیز در کنار من بودی... تو که آمدی شب های شهر ستاره باران شد و دروازه شهر گلباران... تو مانند یک نوای عاشقانه بر قلبم نشستی و و قلب مرا با آن نوای آرامت پر از محبت کردی... تو مانند پرنده ای در دلم نشستی و با پروازت در آسمان دلم به من غرور پرواز به دشت عشق بخشیدی... تو مانند یک خاطره شیرین در دفتر عشقم می مانی و خواهی ماند... دفتر عشق را همراه با نام مقدس تو و خاطرات شیرینی که با هم داشتیم در صندوقچه ای در قلبم می گذارم و کلیدش را به حق می سپارم...
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 9:34 :: نويسنده : فریبا
می نویسم... پيوندها
خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|