Romans |
|||
چهار شنبه 28 اسفند 1392برچسب:, :: 8:44 :: نويسنده : فریبا
صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود. تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما! خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشهگی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم. وقتی داشتیم برمیگشتیم، مشیم رو به من کرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمیکنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من. وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشم تا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحت راحت . در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقهای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچههام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو میخوندند. ... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد دو شنبه 28 بهمن 1392برچسب:, :: 9:29 :: نويسنده : فریبا
آری از پشت کوه آمده ام... چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت،حرام خورد؟! برای عشق خیانت کرد برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 8:58 :: نويسنده : فریبا
فِڪـرَﭞ اَز سَـــَرґ اُفتـــاב... بـﮧ هَمیـטּ راحَتے نـﮧ آسمــانـ بِـﮧزَمیـטּ آمَــב و نـﮧ בنیـــا تیـــرِه و تــار شُـב فقط خودمون و خدامون عشقه
سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 8:58 :: نويسنده : فریبا
تمام شعرهایم بوی تو را میدهند می گویند فراموشش کن اما نمیدانند تو در جانم ریشه کرده ای انگار باید جان دهم
سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 8:58 :: نويسنده : فریبا
می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … ! از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما “ فهمیدم پای ” او ” در میان است . . سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 8:57 :: نويسنده : فریبا
بـیـخـیـال ِ حـرف هـای ِ مـــَــردُم ...
بـــیـا و مـرا بــبـ ــوس ! آنــها پـشـت ِ ســَـرِ خــــــُــــــدا هـم کـه خــُـداسـت حــرف مـی زنـنـد ... !!! واے بـهـ حـــال ِ مــــن و تـــــو . . . !
سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 8:57 :: نويسنده : فریبا
بســـ کنــــ سآعتــــ….. دیگــــــر خستـهـ شده امـــ…. آرهـ مَنـ کم آورده امــ…. خودمــ میدآنمــ کهـ نیستـــ… اینقدر بآ بودنتـــ نبودنشــ رآ به رُخـــَم نکشـــ!
خرابم،،خراب!! به اندازه همان"قاضي" که متهم اعدامي اش... رفيقش بود!!!
سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, :: 8:53 :: نويسنده : فریبا
بــا تَمــامِ مِـداد رَنـگـے های دُنیــا
پيوندها
خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن">خرید اینترنتی عینک آفتابی ریبن
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|